تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین

نفس مي زند موج ...

 

نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،

پس مي زند موج .

فغاني به فريادرس مي زند موج !

من آن رانده مانده بي شكيبم،

كه راهم به فريادرس بسته،

دست فغانم شكسته،

زمين زير پايم تهي مي كند جاي،

زمان در كنارم عبث مي زند موج !

نه درمن غزل مي زند بال،

نه در دل هوس مي زند موج !

 

رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،

يكي برق سوزنده بايد،

كزين تنگنا ره گشايد؛

كران تا كران خار و خس مي زند موج !

 

گر اين نغمه، اين دانه اشك،

درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،

پس از مرگ ببل، ببينيد

چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج !



:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار فریدون مشیری , ,
:: برچسب‌ها: اشعار , اشعار فریدون مشیری , فریدون مشیری , شعر , ادبی , ادبیات , پس از مرگ بلبل , شعر پس از مرگ بلبل , شعرپس از مرگ بلبل از فریدون مشیری , ,
:: بازدید از این مطلب : 134
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....



:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , رمان , داستان کوتاه , ادبی , ادبیات , درخت مشکلات , ,
:: بازدید از این مطلب : 145
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...


:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , رمان , داستان کوتاه , ادبی , ادبیات , شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده اید , ,
:: بازدید از این مطلب : 106
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین
در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ، تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد. ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.
آب فریاد زد: های، چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟...


:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , رمان , داستان کوتاه , ادبی , ادبیات , چشمه , ,
:: بازدید از این مطلب : 169
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : ....


:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , رمان , ادبی , ادبیات , استاد اصولا منطق چیست , ,
:: بازدید از این مطلب : 197
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: 

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت: 

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه



:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , رمان , داستان کوتاه , ادبی , ادبیات , چند می فروشی , ,
:: بازدید از این مطلب : 127
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم .

بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در 

درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام.


 



:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , رمان , داستان کوتاه , ادبی , ادبیات , بیل گیتس در رستوران , ,
:: بازدید از این مطلب : 165
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...


:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , ادبی , داستانک و رمان , داستان کوتاه , ادبیات , ,
:: بازدید از این مطلب : 131
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 مرداد 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 53 صفحه بعد