تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین


صدایی ازش نشنیدم اما حرکت لباش گفت:- بله ... چیزی نگفتم ... چیزی نداشتم که بگم ... فقط نگاش کردم ... سرم رو کشید جلو و گذاشت روی سینه اش ... ضربان قلبش آرومم می کرد ... خدایا این حس های جدید چی بودن؟ چرا دنیل منو داغ می کرد ... چرا بهم آرامش می داد ؟ سرم رو کمی کشیدم سمت عقب و چشمامو بستم ... صداشو شنیدم: - چقدر امشب زیبا شدی افسون ... چشمامو باز کردم و با خنده گفتم: - شوخی می کنی باهام؟ من امشب حتی یه رژ لب هم نزدم! - و برای همین زیبا تری ... تو خودت فوق العاده ای ... اون لوازم آرایشا توی زیبایی خدادای تو دست می برن و از سکه می اندازنش ... الان معصومی ... معصوم و دوست داشتنی ... به خصوص با این لباس ... - لباسم قشنگه؟ - توی تن تو محشره ... تا به حال بهت گفتم هیکلت محشره؟ لبخندی تلخی زدم و گفتم: - نه ... چنگ ملایمی به کمرم انداخت و زمزمه کرد: - چته افسون؟ چته عزیز دلم؟ چرا اینقدر غمگینی؟ چشمات ... چشمامو بستم و گفتم: - چشمام چی؟ - چشمات ... غم چشمات آدمو از پا در می یاره! - دنیل ... من خیلی تنهام ... فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد: - تو هیچ وقت تنها نیستی ... همیشه منو داری ... باز چشمامو باز کردم و گفتم: - ولی من یه روز باید برم دنیل ... اون روز من خیلی تنهام ... صورتمو کشید عقب ... با اخم نگام کرد و گفت: - بری؟ کجا بری؟ به اون طرف سالن خیره شدم و گفتم: - برم دنبال زندگی خودم ... - زندگی خودت؟ مگه تفاوتی بین زندگی تو و زندگی من وجود داره؟ - دنیل ... تو زندگی خودت رو داری ... منو محکم چسبوند به سینه اش و گفت: - هیسس بس کن بس کن! دنیل باید توی تابوت باشه که افسون بتونه از این خونه بره ... - چرا؟ چرا دنیل؟ - چی چرا عزیزم؟ - چرا منو نگه می داری؟ چرا نمی ذاری برم؟ چرا با وجود این همه اذیت ... - اذیت؟!!! بیخیال دختر این حرفا چیه؟ افسون چرا داری با این فکرا خودتو آزار می دی؟ - یعنی من اذیتت نمی کنم؟ - معلومه که نه! - یعنی از شیطنتام ... خندید و گفت: - من عاشق شیطنت های تو هستم! گاهی برام سوال می شه که چرا با من اینطور رفتار می کنی اما بعد می بینم همه کارهاتو دوست دارم دلیلش برام مهم نیست ... یا می خوای اذیتم کنی و انتقام کارای برادرت رو ازم بگیری یا اینکه حرکاتت واقعیه ... اما هر چی که هست من دوست دارم ... لبخند نشست کنج لبم ... صدای دوروثی باعث شد از حرکت بایستیم و دستای داغ دنیل از کمرم جدا بشه ... ] - دنیل! می شه بیای؟ بابا اصرار داره همین امشب نامزدیمون رو اعلام کنیم و تاریخ عروسی رو بگیم ...با چشمای گرد شده نگاشون کردم! خدایا چی می گفت این دختره؟!! به این زودی؟ من هنوز خیلی کارا با دنیل داشتم ... الان وقت مناسبی نبود ... دنیل با غم نگام کرد آهی کشید و رو به دوروثی گفت: - باشه ... بریم عزیزم ... سرم رو گرفتم بین دستام ... نالیدم: - فکر کن افسون ... فکر کن ... تو می تونی! باید یه کاری بکنی ... فکری اومد تو ذهنم و هیجان زده چشمامو باز کردم ...
ادوارد داشت می یومد طرفم ... بدون توجه بهش با سرعت رفتم سمت خواننده هه و دار و دسته اش ... الان وقتش بود! وقتی درخواستمو مطرح کردم با تعجب نگام کردن ... لبخند زدم و پلک زدم ... چاره ای جز موافقت نداشتن ... میکروفون رو از خواننده گرفتم و رفتم روی سن ... کسی حواسش به من نبود ... صدای آهنگ بلند شد ... دوست داشتم بگم این اهنگ رو تقدیم می کنم به دنیل ... اما می ترسیدم باعث دردسر بشه ... پس حرفی نزدم و به آرومی شروع کردم به خوندن ... سعی می کردم درست بخونم و حسم رو برسونم ... I feel so unsure as I take your hand an lead to the dance floor.اصلا مطمئن نیستم وقتی دستتو می گیرم و تو رو به سمت سالن رقص هدایت می کنم As the music dies something in your eyesهم زمان با محو شدن موسیقی ، چیزی در چشمان تو Calls to mind a silver screen and you're its sad goodbye.به من اون صفحه نقره ای رو یادآوری می کنه ، تو رو و خداحافظی غم انگیزو I'm never gonna dance againمن هرگز بار دیگه نمی رقصم guilty feet have got no rhythmاحساس گناهکاری وزن و آهنگی نداره Though it's easy to pretendبهرحال تظاهر کردن راحته I know you're not a fool.می دونم تو یه احمق نیستی I should have known better than to cheat a friendبهتر بود می دونستم که نباید دوستمو فریب بدم And waste a chance that I've been given.و چه بیهوده شانسمو هدر دادم So I'm never gonna dance againپس من هرگز بار دیگه نمی رقصم the way I danced with you.رقصی که با تو داشتم Time can never mend the careless whispers of a good friend.زمان هیچ وقت نمی تونه برگرده، زمزمه های بی احتیاطانه با یه دوست خوب To the heart and mind ignorance is kind.برای قلب و خیال ، بی خبری خوبه There's no comfort in the truthحقیقت آرامش نمیاره pain is all you'll find.رنج ، تمام آن چیزیه که تو می فهمی I'm never gonna dance againمن هرگز بار دیگه نمی رقصم guilty feet have got no rhythmاحساس گناهکاری وزن و آهنگی نداره Though it's easy to pretendI know you're not a fool. I should have known better than to cheat a friend And waste a chance that I've been given. So I'm never gonna dance again the way I danced with you.Never without your love.عشق بدون تو هرگزTonight the music seems so loudامشب صدای موسیقی بنظر خیلی بلند میادI wish that we could lose this crowd.آرزو می کنم که ما از جمعیت دور بشیمMaybe it's better this wayشاید این جوری بهتر باشهWe'd hurt each other with the things we want to say.ما همدیگه رو با حرفایی که می خواییم بزنیم می رنجونیمWe could have been so good togetherما می تونستیم با همدیگه خیلی خوب باشیمWe could have lived this dance foreverما می تونستیم این رقصو تا ابد زنده نگه داریمBut now who's gonna dance with me?ولی حالا کی قصد داره با من برقصه ؟ - Please stay.لطفا بمونAnd I'm never gonna dance againمن هرگز بار دیگه نمی رقصمguilty feet have got no rhythmاحساس گناهکاری وزن و آهنگی ندارهThough it's easy to pretendi know you're not a fool.I should have known better than to cheat a friendAnd waste a chance that I've been given.So I'm never gonna dance againthe way I danced with you.No danceرقصیدنی در کار نیستno danceرقصیدنی در کار نیستno dance you're goneتو داری میری ، رقصیدنی در کار نیست- no dance you're gone.تو داری میری ، رقصیدنی در کار نیستThis matter is so wrongاین مسئله اشتباه بزرگیهso wrongاشتباه بزرگیهthat you had lo leave me alone که تو باید منو تنها بذاری و بری ...( careless whisper از George Michael )
با همه وجودم خیره شده بودم تو چشمای دنیل که مسخ شده به من خیره شده بود و می خوندم ... همه در سکوت به من خیره شده بودن ... نه کسی می رقصید ...نه کسی حرف می زد ... همه با بهت نگام می کردن ... و من در حالی که با همه وجودم سعی می کردم خراب نکنم می خوندم ... چشمای دوروثی باز دوباره پر از کینه بود ... شاید می دونست چرا دارم می خونم و چرا این اهنگ رو انتخاب کردم! اما هیچ کاری نمی تونست بکنه ... خوشحال بودم که حرفاشون نیمه تموم مونده ... نباید اجازه می دادم نقشه هام رو نقش بر آب کنن ... آهنگ که تموم شد سینه ام از زور هیجان بالا و پایین می رفت ... همه جا رو سکوت گرفته بود ... یه دفعه ادوارد شروع کرد به دست زدن و به دنبال اون بقیه هم دست زدند ... سالن غرق سکوت یک باره منفجر شد ... نگام هنوز هم غرق نگاه دنیل بود ... و تو چشمای دنیل یه خورشید سوزان روشن شده بود که می تونست همه وجودم رو بسوزونه ...
ادوارد بی پروا اومد سمتم و با یه حرکت منو کشید توی بغلش و چند دور دور خودم چرخوندم ... جیغ کشیدم: - وای ادوارد! ادوارد منو گذاشت روی زمین و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم گونه ام رو بوسید و در گوشم زمزمه کرد: - خیلی ماهی! اصلا فکر نمی کردم چنین صدایی داشته باشی عزیزم ... تو فوق العاده ای! همینطور که دستای ادوارد رو پس می زدم چرخیدم سمت دنیل ... دنیل داشت دوروثی رو که سعی داشت یه چیزی رو بهش بگه پس می زد ... با حس کردن نگاهم از کنار دوروثی گذشت و هیچ توجهی به حرفاش نکرد ... اومد به سمتم ... ادوارد دوباره خواست منو بکشه سمت خودش ... تند تند داشت حرف می زد اما حقیقتاً من نمی شنیدم ... سعی کردم از خودم جداش کنم ... دنیل بهم نزدیک شد ... قدم آخر رو من برداشتم و یه دفعه خودمو توی آغوشش حس کردم ... طوری منو توی آغوشش می فشرد که حس می کردم استخونام دارن پودر می شن ... دستشو توی موهام فرو کرد و در گوشم خیلی آروم زمزمه کرد: - I'm never gonna dance again - اوه دنیل ... - محشر بود عزیزم ... - تقدیم به تو بابای مهربونم ... دست دنیل اومد بالا ... نرم صورتم رو نوازش کرد و گفت: - بابا؟ لبامو خیس کردم ... نگاش کردم و خواستم جوابشو بدم که صدای دایه بلند شد: - دنیل چه کار کنیم؟ نمی یای؟ دنیل دستاشو از دور بدن من جدا کرد و گفت: - دایه بگو شام رو سرو کنن ... دایه با حیرت گفت: - دنی! - همین که گفتم دایه ... دوروثی با خشم اومد سمتمون و گفت: - دنیل! دخترت رو کسی نیم دزده! بعدا هم می تونی محبتت رو بهش نشون بدی ... می شه بیای پیش ما؟ بابا کارت داره ... داشتین با هم صحبت می کردین ... - بقیه صحبتا باشه برای بعد از شام ... دست دوروثی رفت سمت دهنش و با چشمای گرد شده درست مثل دایه نالید: - دنی! - همین که شنیدی دوروثی ... دوروثی با خشم گفت: - یعنی چی ما با هم قرار داشتیم! - آره درسته ما با هم قرار داشتیم ... تو بودی که دیشب زدی زیر همه قول و قرارها و منو مجبور به پذیرفتن درخواستت کردی ... یادت رفته؟ پره های بینی دوروثی با خشم باز و بسته می شدن اما هیچی نمی تونست بگه ... بعد از چند لحظه سکوت گفت: - من سی و دو سالمه دنی فکر نمی کنی به اندازه کافی به خاطرت صبر کردم؟ - بازم صبر می کنی ... تو یم دونی که من توی چه تردیدی دست و پا می زنم ... - چه تردیدی؟ - زا اول هم قرار ما ازدواج نبود دوروثی ... اصرار خانواده ها ما رو توی منگنه قرار داد ... - اما ما هر دو پذیرفتیم ... - اما به اجبار! - نکنه منصرف شدی؟ - نه اما الان در شرایطش نیستم ... دوروثی یه قدم به من نزدیک شد و در حالی که با نفرت آشکارا براندازم می کرد گفت: - در شرایطش بودی ... اما مثل اینکه با وجود این عوضی ... یه دفعه دنیل اومد جلو ... دوروثی رو کشید عقب و سعی کرد با خونسردی بگه: - دوروثی مراقب حرف زدنت باش ... چیزی نگو که بعدا به خارش بدجور توبیخ بشی ... - تهدیدم می کنی؟ - هر طور دوست داری فکر کن ... دوروثی داشت گریه اش می گرفت ... زمزمه کرد: - به هم می رسیم ... و قبل از اینکه ما بتونیم حرفی بزنیم ازمون فاصله گرفت ... دنیل چرخید به سمت من و با لبخند گفت: - از دستش ناراحت نشو ... کمی تند خوئه! با لبخند گفتم: - آره فقط کمی! هر دو با هم خندیدیم ... دنیل به ادوارد که با کمی فاصله ازمون ایستاده بود اشاره کرد و گفت: - خیلی دور و برت می پلکه ... خبریه؟ یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم: - شاید ... در کسری از ثانیه دنیل خم شد ، روی قلبم رو بوسید و گفت: - این قلب کوچولوت پاکه ... مراقب باش سیاهش نکنی! بعد از این حرف ازم فاصله گرفت ...
به رفتنش خیره شدم ... چه خبر داشت که این قلب دیگه پاک نیست! صدای ادوارد کنارم اینبار اعصابم را خورد کرد:- افسون ... امشب اصلا تحویلم نگرفتی ... چند وقته تحویل نمی گیری ... جواب تلفن نمی دی ... شونه ای بالا انداختم و با شیطنت گفتم: - یه وقتایی خانوما حوصله ندارن! یه تای ابروش بالا پرید و با شیطنت چشمک زد ... خندیدم و ازش دور شدم ... اشتهام باز شده بود و داشتم نشاطم رو به دست می اوردم ... *** با خستگی پله ها رو رفتم بالا ... برام مهم نبود دوروثی می مونه یا نه ... خیلی خسته بودم و آرامشی که به دلم سرازیر شده بود پلکامو سنگین کرده بود ... خوابم می یومد بدجور در اتاق رو باز کردم و رفتم سمت کمد لباسم ... یه لباس خوای م یخواستم که بگوشم و شیرجه برم توی تخت خوابم ... مشغول تعویض لباسم بودم که در اتاق با صدای ناهنجاری باز شد و دوروثی پرید تو ... درست شبیه یه ببر زخمی! سریع لباس خوابم رو صاف کردم و با اخم گفتم: - این خراب شده در داره! شاهزاده خانوم بد نیست اگه در بزنین!یه قدم بهم نزدیک شد و با پوزخند گفت:- خوبه! جوجه کوچولو ... خوب می دونی با کی در افتادی!صورتمو کمی کج کردم و متفکرانه نگاش کردم ... می دونستم شمشیر رو برام از رو بسته ... اما جوابش تنها و تنها بی اعتنایی و خونسردی بود ... با خشم گفت:- فکر می کنی احمقم؟!! دختر دنیلی آره؟ معلوم نیست از کدوم خراب شده ای اومدی اینجا و حالا با دیدن ثروت و موقعیت دنیل دهنت آب افتاده که اونو مالک بشی ... اما کور خوندی! عشوه هات رو بردار ببر تو همون خراب شده ای که ازش اومدی بریز تا هم پیاله هات برات بمیرن! با این کارا دنیل رو نمی تونی خر کنی ... دنیل سی و شش سالشه! بچه نست که خام تو یه علف بچه بشه ... گذاشتم خوب حرفاشو بزنه ... وقتی تموم شد گفتم:- مطمئنی؟!- بله که مطمئنم! تو عددی نیستی! من اراده کنم تو از این خونه پرت شدی بیرون ... با خونسردی نشستم لب تخت ... ساعتم رو از دور مچ دستم باز کردم و گفتم:- اگه مطمئنی چرا اینقدر حرص می خوری؟! دیگه من خطری برات ندارم که! پس خونسرد باش عزیزم ...چشماش گرد شد ... دقیقا می تونم بگم که لال شد! اما بد از چند لحظه با خشم اومد به طرفم ... چونه ام رو گرفت توی دستش و گفت:- خوب گوش کن ببین چی می گم! اگه توی پاپتی باعث بشی من دنیل رو از دست بدم دودامنت رو به باد می دم ... شک نکن! زندگیتو سیاه می کنم و نمی ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره ... من دختر سر پائولو هستم عزیزم ... با بد کسی طرف شدی ... پس حواست رو جمع کن که پاتو از گلیمت دراز تر نکنی!با نفرت زل زدم توی چشماش ... آشغال عوضی ... فکر کرده چون باباش پولداره هر غلطی می تونه بکنه ... دختره نکبت! زمزمه کردم:- گمشو بیرون ...
چونه مو به شدت هل داد با دستش که باعث شد سرم پرت بشه عقب ... بعد هم با قدم های بلند از اتاقم رفت بیرون ... به حالت جنین روی تخت چمباتمه زدم ... بد کردی دوروثی ... بد کردی! داشتم خر می شدم که دست از سر دنیل بردارم و فقط داداشت رو خر کنم ... اما تو بدتر آتیشم رو تند کردی ... بغض داشت به گلوم فشار می اورد ... اما نباید گریه می کردم ... الان وقتش نبود ... به خاطر کی؟ دوروثی ؟ یا دنیل؟!! محاله! محال ..

باز دوباره روزمرگی آغاز شده بود ... می رفتم دانشگاه و بر می گشتم ... صحبت هام با دنیل هم به دانشگاه خلاصه شده بود ... همین و بس! دوروثی چند وقتی بود قهر کرده بود و خونه مون نمی یومد ... همین به من آرامش می داد ... وقتی دوروثی نبود انگار منم کاری به کار دنیل نداشتم ... سرم به کار خودم ... نگاه دنیل پر از محبت بود ... کلامش هم همینطور اما هیچ کدوم برای نزدیک تر شدن به هم هیچ تلاشی نمی کردیم ... من در برابر اون واقعا دو دل شده بودم ... اولین مردی بود که اینقدر جلوی من ایستادگی کرده بود و من واقعا نیاز به یه مدت استراحت داشتم ... شاید بعدها دوباره شیطنت رو شروع می کردم ... وسایلم رو جمع کردم و خواستم از کلاس بزنم بیرون که صدای دو تا از بچه ها وادارم کرد بمونم و گوش کنم چی می گن: - کلاسش فوق العاده بود! من یه روزی فکر می کردم خودم این کاره ام! ولی وقتی رفتم تازه فهمیدم هیچی حالیم نمی شه ... اون یکی آدامسش رو باد کرد و گفت: - به چه درد می خوره؟ - نمی فهمی؟ خوب معلومه! برای این خوبه که بیشتر لذت ببری و این لذت رو به طرفت هم بدی ... - آخه با رقص؟ - خوب اینم یه نوعشه ... - چه جوری هست؟ - جلسه اول فقط روی نرمی بدن کار کرد ... می گه باید خیلی نرم بشیم تا بقیه حرکاتو یاد بده ... - از همین مدلاست که لباس ها رو هم در میارین؟ - نمی دونم ... اما فکر کنم باشه ... - می شه از وسطش ثبت نام کنیم؟ - تازه یه جلسه رفته ... اشکال نداره که ... از الان بیا ... فکر نکنم چیزی بگن ... - باشه ... کی میری؟ - همین الان می خوام برم ... جلسه دومش امروزه ... - جدی می گی؟ پس چرا نشستی ... پاشو بریم ... هر دو بلند شدن و با هیجان رفتن سمت در ... فهمیدم که دارن در مورد کلاس رقص حرف می زنن ... توی یه لحظه وسوسه شدم و رفتم به طرفشون! شاید بهتر بود زندگی دنیل کمی از یکنواختی خارج بشه ... به خصوص که مدتی بود دوروثی هم در کار نبود ... *** پشت پنجره ایستادم ... طبق معمول ... زل زدم به حیاط ... چمن ها زیر قطرات بارون می درخشید ... چقدر زیبا آسمون گرفته بود و چقدر زیباتر اشک می ریخت ... شاید تنها گریه ای بود که از نظر اکثر مردم زیبا به نظر می رسید ... با یه تصمیم آنی رفتم سمت بارونیم ... روی لباس حریرم پوشیدم و رفتم از اتاق بیرون ... خدا رو شکر کسی سر راهم نبود که مجبور به توضیح بشم ... از عمارت خارج شدم و یه راست رفتم سمت قسمت چمن کاری شده ... بارون نم نم بود و خیلی اذیت نمی کرد ... رفتم وایسادم وسط چمن ها ... صورتم رو گرفتم به سمت بالا ... بارون صورتم رو نوازش کرد ... توی یه تصمیم آنی کفش ها و باورنیم رو در اوردم ... حالا یه پیرهن حریر کوتاه تا بالای زانو تنم بود که با دو بند ظریف روی شونه هام نگه داشته شده بود. دستامو از دو طرف باز کردم و شروع کردم به چرخیدن ... زمزمه کردم: - باران ببار ... باران ببار که دلم هوای گریه دارد ... باران تو به جای من هم ببار ... ببار که دلم غم دارد! همه بدنم خیس شده بود و لباس حریر ارغوانی رنگ به تنم چسبیده بود ... موهام هم به صورتم ... ولی بی توجه بازم چرخیدم و یه دفعه زدم زیر آواز : - بارون می زنه دونه دونه نم نم روی گل و برگا گلدونا شر شر می کنن به نغمه ی بارون به حال زمستون ناودونــــا بارون می زنه دونه دونه نم نم روی گل و برگا گلدونــــا شر شر می کنن به نغمه ی بارون به حال زمستون ناودونــــا دونه دونه نم نم می بــــاره بارون نم نم نم نم می بــــاره بارون به روزگار سرد زمستون به روزگار سرد زمستون به روزگار سرد زمستـــــون نم نم بارون گلهای گلدون شر شر ناودون با تو دیدن داره نم نم بارون گلهای گلدون شر شر ناودون با تو دیدن داره تو باغ خوشبختی اگه یه گل برام مونده تویی اونی که از عشق و جنون منو ترسونده تویی منو ترسونده تویی تو باغ خوشبختی اگه یه گل برام مونده تویی اونی که از عشق و جنون منو ترسونده تویی منو ترسونده تویی نم نم بارون گلهای گلدون شر شر ناودون با تو دیدن داره نم نم بارون گلهای گلدون شر شر ناودون با تو دیدن داره بیا که بی تو دنیا رنگی نداره صدای بارون دیگه آهنگی نداره بیا که بی تو دنیا رنگی نداره صدای بارون دیگه آهنگی نداره نم نم بارون گلهای گلدون شر شر ناودون با تو دیدن داره
چون آهنگ ریتم تندی داشت داشتم ورجه وورجه می کردم و می خوندم ... حقیقتا روحم تازه شده بود ... با صدای دنیل درست پشت سرم از حرکت ایستادم و چرخیدم ... قفسه سینه ام از زور هیجان بالا و پایین می شد ... لباس به تنم چسبیده و شر شر آب از نوک موهام می چکید ... دنیل با بارونی بلندنش در حالی که دستاش توی جیباش بود گفت: - حتما باید برم دنبال یادگیری زبان فارسی ... بیاد بفهممم تو چی می خونی که اینقدر یه دل می شینه! خندیدم ... بلند و از ته دل ... اومد به طرفم ... بارونیش رو در اورد و خواست بندازه روی شونه ام که در رفتم ... داد کشید: - سرما می خوری افسون ... پریدم به طرفش بارونی رو گرفتم شوت کردم اونطرف و با نگاه به چشمای بهت زده اش گفتم: - بدو دنیل ... بدو منو بگیر ... - افســــون! - بیا ... بیا تنبل خان ... دنیل شروع کرد به دویدن ... من بدو دنیل بدو ... هوای سرد دیگه اذیتم نمی کرد همین که می دویدم گرم تر می شدم ... دنیل می خندید ... منم می خندیدم ... همه چی از یادم رفته بود ... نفرتم ... اتقامم ... دلبری از دنیل ... همه چیز ... رسیدم نزدیک استخر ... دنیل داد کشید: - نرو اونطرف افسون ... می افتی تو آب! غش غش خندیدم ... برام مهم نبود ... رفتم لب استخر و گفتم: - جر نزن ... بیا ... بیا ... آب از سر رو روی دنیل هم می چکید ... با خنده گفت: - مگه نگیرمت شیطون ... قهقهه زدم و دویدم ... اما یه دفعه پام لب استخر سر خورد و قبل از اینکه بتونم خودمو کنترل کنم با سر افتادم توی استخر ... آب دور و برم رو گرفت و توی دماغ و دهنم رو پر کرد ... سریع خودمو جمع و جور کردم و شروع کردم به شنا کردن ... همین که رفتم روی آب دنیل رو دیدم که آماده پرشه ... منو که دید انگار خیالش راحت شد ... نفس راحتی کشید و گفت: - دیوونه! تو تا خودت یا منو نکشی ول نمی کنی ... بیا بالا ... دستشو به سمتم دراز کرد ... بدنم داشت یخ می زد اما توجهی نکردم ... میزان سرخوشیم حسابی رفته بود بالا ... می خواستم بخندم ... می خواستم خوش باشم و خوش بگذرونم ... رفتم لب استخر و دسستمو گذاشتم توی دست دنیل ... خواست منو بکشه بالا که من پیش دستی کردم و کشیدمش پایین ... سقوط کرد توی آب ... جیغ کشیدم: - هورااااا ... دنی اومد پیش من! دنیل دو تا دستش رو فرو کرد توی موهاش ... جایی که ایستاده بودیم عمق زیادی نداشت و روی پاهامون ایستاده بودیم راحت ... آب موهاشو گرفت و در حالی که از سرما می لرزید گفت: - هردومون رو به کشتن می دی ... خودمو کشیدم به طرفش ... دستامو گذاشتم سر شونه اش و گفتم: - در بیار لباساتو ... سنگین می شی نمی تونی شنا کنی ... دنیل با تعجل نگام کرد و گفت: - دیوونه ، دیوونه ، دیوونه! الان هر دومون یخ می زنیم ... بیا بریم بیرون ... لباس خودم رو با یه حرکت از تنم کشیدم بیرون ... نگاه دنیل مات مونده بود روی من ... رفتم به سمتش و پایین پلیورش رو گرفتم توی دستم ... چشمکی زدم و کشیدمش سمت بالا ... همینطور که خیره شده بود توی چشمام دستاشو برد بالا و من پلیورش رو در آوردم ... خودمو چسبوندم بهش ... نالید: - نکن افسون! - چرا ... چرا نکنم؟! تو که گفتی دوست داری ... - تو حیفی ... تو خیلی حیفی دختر ... - چرا ؟ - من سن پدرت رو دارم ... غش غش خندیدم و گفت: - شوخی می کنی؟ پدر به این جوونی! نمی خــــوام ... نمی خـــــــوام! دستاش پیچید دور کمرم ... - چی می خوای؟ چی از جون من می خوای؟ نفسم به شماره افتاده بود و بدجور داشتم می لرزیدم ... با لرزش گفتم: - ت ... تو ... ر ... رو ... صدای نفس های بلند دنیل بهم آرامش می داد ... نه به خاطر انتقام ... نمی دونم برای چی بود ولی هر چیزی که بود انتقام نبود! ===================
زمزمه کردم: - دا ... غم کن ... دار...م... یخ .... می .... زنم... دنی ... اخم نشست روی صورتش داشت عذاب می کشید و عذابشو به خوبی حس می کردم ... دستاشو از دور کمرم باز کرد ... دستای منو هم پس زد و با سرعت شنا کرد به سمت لبه استخر که بره بالا ... نالیدم: - دنیل ... من ... دو ... دوستت دارم ... هنوز حرفم تموم نشده بود که دنیل با یه حرکت برگشت و اون وقت بود که در یک لحظه کوتاه لبهاش با قدرت لبهامو قفل کرد ... نفس تو سینه ام گره خورد ... تا چند لحظه گیج مونده بودم و فقط به قدرت لبهای دنیل فکر می کردم ... اما یهو به خودم اومدم ... به نرمی همراهیش کردم ... همین که همراهیمو حس کرد گاز کوچیکی از لبم گرفت که باعث شد همه وجودم داغ بشه ... یادم رفت توی آبم ... یادم رفت هوا سرده ... یادم رفت داشتم می لرزیدم ... دستامو فرو کردم توی موهای خوش حالتش و چنگ زدم ... اونم به گردنم چنگ انداخت ... زمان رو حس نمی کردم ... مکان رو هم همینطور ... هر دو می لرزیدیم ... ولی نه از سرما ... از هیجان ... دنیل کمی ازم فاصله گرفت ... چند نفس عمیق کشید که داغیش صورتم رو به اتیش کشید ... با صدای تحلیل رفته اش گفت: - افسون ... به خدا تو حیفی ... انگشتمو گذاشتم روی لبش و گفتم: - هیسسسس ... زل زده بودیم به همدیگه ... خواستم دوباره ببوسمش که جلومو گرفت و نالید: - نمی تونم افسون ... نمی تونم دختر ... همه چیز رو فراموش کن ... همه اتفاقات امشب رو فراموش کن ... منو ببخش! اما نمی شه ... درست نیست ... دیگه نتونستم جلوشو بگیرم قدرتش از من خیلی بیشتر بود با یه حرکت منو نشوند لب استخر و خودش هم پرید بالا ... دستمو کشید ... بی حرف دنبالش راه افتادم ... همین که وارد عمارت شدیم موج هوای داغ یه جورایی منو از پا انداخت ... تازه فهمیدم تو چه حالتی بودم ... نالیدم: - دنیل ... و قبل از اینکه دنیل بتونه جمعمم کنه پخش زمین شدم و از حال رفتم ... *** یک هفته ازز اون روز کذایی گذاشته بود و من هنوز توی بستر بیماری افتاده بودم ... بد جور سرما خوردم ... تا حدی که چند بار به مرز تشنج رسیدم ... دنیل هم حال خوبی نداشت اما بهترین دکتر رو بالای سرم حاضر کرد و خودش دائم بهم سر می زد ... من اما توی حالت کشمکش بدی با خودم قرار داشتم ... تمام اوقاتی که بهوش بودم به لذت بوسه دنیل فکر می کردم ... چرا اینقدر گرمم کرد؟ چرا اینقدر برام لذت داشت؟ مگه این نبود که من می خواستم از اون انتقام بگیرم؟ چرا آغوش جیمز و ادوارد و متیو هیچ حسی برام نداشت اما دنیل بهم آرامش می داد؟ چرا ... هر بار از زور فکر به مرز انفجار می رسیدم به خواب فرو می رفتم ... هفته گندی بود ... اواخر هفته کمی بهتر شدم و تبم بالاخره قطع شد ... اما گلو درد و سرفه هنوز دست از سرم بر نداشته بود ... جیمز ، ادوارد و متیو هر سه بهم سر زده بودن و هر کدوم وقتی اومدن که دنیل حضور نداشت ... نمی دونم چرا اما اصلا دوست نداشتم دنیل پی به دوستی من با اونا ببره ... حتماً به خاطر اجرای نقشه ام بود! آره حتما همینطوره ... بعد از اینکه بالاخره از تخت خواب دل کندم تازه بازی موش و گربه من و دنیل شروع شد ... نگاه از هم می دزدیدیم ... من به خاطر تنبیه خودم از لذتی که برده و اون ... لابد به خاطر اینکه فکر می کرد دخترش رو بوسیده ... هر چه که بود اینجوری هر دو راحت تر بودیم ... دنیل برام ماشینی خریده و یه خانومو هم استخدام کرده بود تا بهم رانندگی یاد بده و کمکم کنه گواهینامه بگیرم ... اینجوری می خواست حتی از زیر بار بدن و آوردن من هم شونه خالی کنه و این کارش واقعا برام گرون تموم شد ... تا حدی که تصمیم گرفتم باز به عذابش ادامه بدم ... حالا که طعم لذت رو چشیده بود کارش سخت تر می شد ... من می تونستم بیچاره اش کنم ... مگه نه اینکه اون همیشه میتونست جلوی خودش رو بگیره؟ حالا هر چقدر هم که سخت اون می تونست! پس من باید باهاش بازی می کردم ... و چقدر این بازی برای من لذت داشت! *** دنیل پای ماهواره نشسته و مشغول تماشای یه مستند بود که مسلما من هیچی ازش سر در نمی اوردم ... لباس ساده ای پوشیدم که خیلی جلب توجه نکنه و رفتم سمت نشیمن ... دوروثی هنوز برنگشته بود و این نشون می داد دنیل هنوز رابطه با کسی نداشته و این یعنی چه؟ یعنی نیاز بیشتر و موفقت بیشتر برای من ... رفتم کنارش نشستم ... از گوشه چشم نگام کرد و هیچی نگفت ... خودم پیش قدم شدم: - خوبی دنی؟ - اوهوم ... - چرا ... چرا دیگه با من حرف نمی زنی؟ - حرفی ندارم که بزنم ... - دوست داری من از اینجا برم؟ با خشم گفت: - چرت نگو ... - ادوارد راحت قبول می کنه که من ... چرخید به سمتم ... صورتش از خشم گر گرفته بود ... ================
ادوارد چه غلطی کرده؟ اخم کدم و گفتم: - خوب گفت اگه روزی تو نخواستی منو نگه داری ... دستامو گرفت توی دستاش محکم فشار داد و گفت: - من نخوام تو رو نگه دارم! این چرندیات رو تو بهش گفتی؟ - نه ... باور کن نه! - پس برای چی همچین حرفی زده؟ - من از کجا بدونم؟ دستامو ول کرد ... خیره شد به تلویزیون و گفت: - دیگه خوشم نمی یاد زیاد با ادوارد گرم بگیری ... انگار نباید بهش اعتماد می کردم ... حرفو عوض کردم ... الان وقتش بود که برم سر مبحث های دلخواه خودم ... گفتم: - بیخیال ... دنی ... من ... با خونسردی گفت: - باز چی شده؟ - راستش دوستام خیلی با باباهاشون صمیمی هستن ... برام عقده شده ... - صمیمیت؟ - آره خوب ... اونا خیلی از حرفا رو که نمی تونن به مادرشون بزنن یا اینکه مادرشون نمی تونه پاسخگوی خوبی براشون باشه رو به باباهاشون می گن و جوابای خوبی هم می گیرن ... - مثلا؟! - بپرسم؟ شاید زیاد جالب نباشه ها! - یه بار دیگه هم بهت گفتم ... دوست ندارم احساس کمبود داشته باشی ... سریع خم شدم گونه اشو بوسیدم و گفتم: - مرسی دنیل جونم ... بعد کنترل تلویزیون رو کشیدم زا دستش بیرون و گفتم: - امیدوارم عصبی نشی ... قول می دی؟ - بگو افسون حوصله ندارم ... توی دلم قهقهه زدم و گفتم: - الان بدتر هم می شی عزیزم ... چند لحظه صبر کن! بیچاره ات می کنم ... کانال مورد نظرم رو آوردم و خیلی خونسردانه اما تند تند گفتم: - من به سنی رسیدم که دوست دارم در رابطه با این روابط بیشتر بدونم ... دوست دارم در مورد اناتومی مردها برام بگی و حساسیت هاشون ... از چی خوششون می یاد از چی بدشون می یاد! درسته که فردریک آشغال به من تجاوز می کرد اما تو خبو می دونی که منظروم از رابطه اون نیست ... بالاخره شاید من یه روز بخوام ازدواج کنم ... باید بیشتر در این مورد اطلاعات داشته باشم ... دنیل با دهن نیمه باز به تلویزیون خیره مونده بود ... هی دهن باز می کرد یه چیزی بگه هی نمی تونست ... صدای تلویزیون رو کم کردم که یه موقع کسی اون اطراف صدا رو نشنوه و گفتم: - خوب بگو ... انگار خودش رو پیدا کرد ... با سرعت چرخید به طرفم و گفت: - بده به من کنترلو! با تعجب گفتم: - چرا؟! - گفتم بده به من ... با بغض دادم بهش و گفتم: - خودت گفتی ... با خشم ماهواره رو خاموش کرد و سرش رو گرفت بین دستاش ... الان وقت اجرای قسمت دوم نقشه ام بود ... صورتم رو بین دستام پوشوندم و زدم زیر گریه ... گریه ام هم نمی یومد! الکی صداشو در اوردم و نالیدم: - من خیلی بدبختم ... هی دوستام از مامانشون می گن ... از باباشون ... اما من هیچی ندارم ... نه بابا ... نه مامان ... نه یکی که دوستم داشته باشه ... تو یه روز ادعا می کنی بابامی یه روز دوست پسرم ... خودت تکلیفت رو با خودت نمی دونی ... کاش من بمیرم ... اصلا چرا من زنده ام ... صدای دنیل بلند شد: - هی هی هی! دختر چی داری می گی؟ از جا بلند شدم و خواستم برم بیرون از سالن که منو کشید توی بغلش و در حالی که کمرم رو نوازش می کرد گفت: - آروم باش دختر ... آروم! آخه من چی بگم به تو! تو که می دونی برای من چقدر عزیزی ... این حرفا چیه که می زنی؟ - تو نمی تونی منو تحمل کنی ... - چرا عزیزم می تونم ... فقط گاهی اوقات احساساتم منو به وحشت می اندازه ... افسون این حالات از درک تو خارجه! دنبال دلیل نباش عزیزم ... ===============
تاریخ عضویت : بهمن ۱۳۸۸ محل سکونت : اصفهان تشکرها: 10,780 تشکر شده 567,551 بار در 2,801 پست کتاب مورد علاقه : پرنده خارزار (پدر رالف حالت من : پست بسیار مفید : +291 امتیاز      پست پنجم و پست آخر امشب ... شبتون هم بخیر ... =================- پس من چی کار کنم؟ اصلا من خودمو می کشم ...- هیشش! حرف بد نزن که از دستت خیلی ناراحت می شم ... - تو منو دوست نداری!- بگو چی کار کنم تا بهت ثابت بشه که خیلی دوستت دارم!الان وقتش بود:- بذار برات برقصم ...با تعجب گفت:- چی؟اشکای دروغینم رو پاک کردم و گفتم:- جدیدا یه کلاسی می رم که مال رقصه ... بهت گفته بودم!- آره خوب ... اما نگفتی چه رقصی!- رقص همراه با دلبری ...سرشو کج کرد و گیج نگام کرد ... گفتم:- از همون کارا که دوروثی برات می کرد ...با حیرت و نفس بریده گفت:- اوه خدای من! افسون!- می ذاری یا نه؟! خوب من باید رقصم رو جلوی کسی تمرین کنم یا نه؟! اگه نذاری می رم جلوی ادوارد ...- ساکت شو!بی صبرانه پا کوبیدم روی زمین و گفتم:- چی کار کنم؟ برقصم؟با کلافگی آشکاری گفت:- بیخیال شو افسون ... تو که می دونی چه تاثیری روی من می ذاری ... چرا یم خوای با دم شیر بازی کنی ...لبخند زدم و گفتم:- تو خوددار تر از این حرفایی ...- داری اذیت می کنی مگه نه؟- نه فقط می خوام تمرین کنم ...- و اگه بگم نه؟- می رم برای یه نفر دیگه می رقصم ... شاید ادوارد ...داد کشید:- چی بین تو و اون ادوارد لعنتیه؟- هیچی جز یه دوستی ساده!- برای یه دوست ساده میخوای بری برقصی؟ اونم اون مدلی؟- خوب اگه تو اجازه بدی برای تو برقصم دلیل ینمی بینم از اون کمک بگیرم ... اما اگه نذاری روی اون به عنوان به دوست می شه حساب کرد ...باز دوباره دستاشو کشید توی موهاشو و با پریشانی گفت:- لعنتی ...- برقصم؟خودشو انداخت روی مبل و گفت:- خیلی خب! اما هر جا که کم اوردم و رفتم دلخور نشو! من تا یه حدی گنجایش دارم ...یه تای ابرومو بالا انداختم و گفتم:- فقط کافیه به این فکر کنی که نیاز نیست جلوی خودت رو بگیری ...- بس کن افسون تو هیچی نمی فهمی! فقط شروع کن می خوام برم ...سی دی مخصوصم توی ضبط بود ... دکمه پلی رو فشردم و نرم نرم شروع کردم ... خیره شده بودم روی دنیل و همین که می خواست چشماشو ببنده یا طرف دیگه رو نگاه کنه سریع بهش اخطار می دادم ... عجز رو توی چشماش می دیدم ... من می رقصیدم و چشمای اون لحظه به لحظه قرمز تر می شد ... چنگ هایی که توی موهاش می زد لحظه به لحظه خشن تر و بیشتر می شد ... کم کم سیگارش رو در آورد روشن کرد ... پک ها اینقدر محکم بود که با یه چهار تا گک سیگار به آخر رسید ... بلوزم رو که پت کردم توی صورتش دیگه طافت نیاورد ... از جا بلند شد و با قدم های بلند رفت سمت در ... لحظه اخر ایستاد ... چرخید به طرفم و یه جمله گفت:- اگه این ها همه اش بازیه ، بازی خطرناکی رو شروع کردی افسون! کاری نکن که مقابله به مثل کنم ...بعد از این حرف منو مبهوت بر جا گذاشت و رفت از سالن بیرون ...




:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , افسونگر , قسمت ششم , ,
:: بازدید از این مطلب : 144
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 آذر 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: