سخن دل بسیجی ها که در روزنامه دیواریهای مخصوص سالگرد دوستان خود نوشتند
تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین

بسم رب العرش العزیز

 

اگر زخون دلم بوی عشق می آید        عجب مدار که همدرد نافه ختنم

با سلام و درود بی پایان بر منجی عالم بشریت حضرت ولی عصر(عج)ودرود بر شهیدان و بر بازماندگان شهدا و بنام پروردگاری که رحمن واسعه اش سراسر عالم وجود را در بر گرفته است و بنام خالقی که رحمان است و رحیم،قهار است و غفور،قوی است و رئوف،علیم است و حلیم و به نام خالقی که به ما توان داد تا در راه رضایتش دم برآوریم و دم فروبریم و بنام پروردگاری که اسوه ای از سلاله پاک رسولان را برانگیخت تا کاروان در ظلمت فرو رفته گان در وادی ستم به سر منزل نجات هدایت کند.

یکسال قبل دیوان های شعر همه به ناله آمد،سنگفرش خیابانی که هردم قذم های مصمم مردان پر خروش را بر سینه خود احساس می کرد اکنون در سوگ شهادتشان در کربلای شلمچه  دیگر طنین پای هیچ عابری از آن ها را نمی شنود.

آری 19 دی ماه تاریخ حماسه ای نو را قلم زد و بدین سان پیکر خونین جوانانی که باید تا قامتی چون آنان قد بر افرازد و صبری عظیم باید تا چهره های رنجور و صبور از طاعت و اطاعت تقوای الهی شان را بار دیگر در کلاسهای درس ومیدان های نبردودر مسجد و محراب بپروراندحالرنج مادر،زخم پدر،اشک خواهر وبرادر و کوله باری از رنج و تنهایی که بر پیکر همسران جوانشان سنگینی می کند بماند.اما این همه درد جان آزار را در پیشگاه خداوند این شهیدان  وخداوند آنانکه پیام این شهیدان را فریاد دارند . برای رضایتش می خریم تااسلام این  نهال تازه سر برداشته از خاک ایران را تحمل ایستادن بخشیم و در این رهگذر ما را همان بس تا باخدایشان و خدای این انقلاب راز ونیاز کنیم.

من عاشق بهشت بوده ام که حالا در جهنم افتاده ام ودر بهشت میزیستم که جهنم در دلم افتاد من که می خواستم برای خود بهشت سازم اینک در جهنم می سوزم.آتشی در دلم افتاده است که  جانم را به اشتعال کشیده است.و من متحیراز بازی روزگار می سوزم و می سازم.در وجودم قیامتی برپا شده است دلم فرمان عقلم را نمی برد.این فرمان آرامش می دهد و آن شورشی را می آفریند و خدا می داند که در این میانه من چه می کشم و چه ها که نمی کشم ومن که در روز بدنیا آمده ام اینک شیفته شب شده ام ودر سرزمین سیاه شب در بدر به دنبال ستاره ای آشنا می گردم وجنجال درونم همچنان ادامه دارد دستهایم تا سر سحر بسوی آسمان بلند است پنداری که می خواهد در ستاره های بیاویزند واز زمین بگریزند و پاهایم که ایستادن را ازیاد برده اند چنان تا طلوع سپیدی می دوند که انگار می خواهند از تنم جدا شوند.و قلبم مدام چون پتک بر دیوار سینه ام می کوبد تا شاید راه گریزی بیابدو چشمهایم از گرمای آتش درونم خیس عرق می شوند و چون بارانی می بارند تا خورشید که در من خانه کرده است خاموش شود.





:: موضوعات مرتبط: معرفی , معرفی و وصیت نامه ی شهدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 157
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: