تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین

بوی باران،بوی سبزه،بوی خاک،

شاخه های شسته،باران خورده،پاک

آسمان آبی وابرسپید،

برگ های سبز بید،

عطر نرگس،رقص باد،

نغمه ی شوق پرستوهای شاد،

خلوت گرم کبوتر های مست...

نرم نرمک می رسد اینک بهار،

خوش به حال روزگار!

 

خوش به  حال چشمه ها ودشت ها،

خوش به حال دانه ها وسبزه ها،

خوش به حال غنچه های نیمه باز،

خوش به حال دختر میخک –که می خندد به ناز-

خوش به حال جام لبریز از شراب،

خوش به حال آفتاب.

ای دل من،گرچه-دراین روزگار-

جامه ی نمی پوشی به کام،

باده ی رنگین نمی بینی به جام،

نقل و سبزه در میان سفره نیست،

نگجامت-از آن می که می باید –تهی است،

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

 

 

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار.

گر نکویی شیشه ی غم را به سنگ،

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 148
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : دو شنبه 28 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

می رفت و گیسوان بلندش را

بر شانه می پراکند،

شب را به دوش می برد

همراه عطر عنبر سارا.

 

در موج گیسوان بلندشان

تابیده بود شب را

آرام،مثل زمزمه ی آب،می گذشت

با اختران به نجوا.

 

همرار گیسوان بلندش

خاموش،مثل زیروبم خواب،می گذشت

پشت دریچه ها

چشم جهانیان به تماشا .

 

می رفت-با شکوه ترازشب-

همراه گیسوان بلندش

تا باغ های روشن فردا.

یلدا!




:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : دو شنبه 28 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

آهی کشید غمزده پیری سپید موی

افکند صبحگاه ،در آیینه چون نگآه

در لابلای موی چو کافور خویش دید

یک تار مو سیاه!

 

 

 

در خاطراط تیره وتاریک خود دوید.

سی سال پیش ،نیز،در آیینه دیده بود:

یک تار مو سپید!

 

 

 

اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان

بگریست های های !

 

 

 

هر قطرهای که بر رخ آیینه می چکید

در کام موج ، ضجه ی مرگ غریق را

از دور می شنید.

 

 

 

می رفت باز در دل دریا به جست و جو

در آب های تیره ی اعماق خفته بود:

یک مشت آرزو...!


 

طوفان فرونشست ، ولی دیدگان پیر

 

 

دریای خاطرات زمان گذشته بود

 

 

 

دستی به موی خویش فرو برد وگفت: وای!

 

 

 

در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد.

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار فریدون مشیری , ,
:: برچسب‌ها: اشعار , اشعار فریدون مشیری , شعر دریا , شعر دریا از فریدون مشیری , ,
:: بازدید از این مطلب : 161
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : دو شنبه 28 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

یک از دغدغه های اصلی کاربران هنگام خریداری کامیپوتر، انتخاب یک کارت گرافیک مناسب است. در این ترفند قصد داریم به معرفی یک راهنمای جامع برای خریداری کارت گرافیک بپردازیم. در صورتی که قصد خریداری کارت گرافیک را دارید با مطالعه این ترفندها میتوانید بهترین انتخاب را داشته باشید...



:: موضوعات مرتبط: اطلاعات رایانه ای , ,
:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 28 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: 



:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 204
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 26 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.

خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...



:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 121
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 26 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟


:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: وبلاگ سکوت و سکوت , سکوت و سکوت , داستان , رمان , داستانک , کی بیشتر می فهمه , ,
:: بازدید از این مطلب : 173
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 26 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...



:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: وبلاگ سکوت و سکوت , سکوت و سکوت , داستان , رمان , داستانک , مرا بغل کن , ,
:: بازدید از این مطلب : 204
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 26 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟
گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...



:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: وبلاگ سکوت و سکوت , سکوت و سکوت , داستان , داستانک , رمان , بیشرمانه زیستن , ,
:: بازدید از این مطلب : 199
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 26 فروردين 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محمد حسین

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...



:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: وبلاگ سکوت سکوت , سکوت و سکوت , داستان , داستانک , رمان , طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن داشته باشد , ,
:: بازدید از این مطلب : 140
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 26 فروردين 1391 | نظرات ()